اگر دروغ رنگ داشت
هر روز،شايد
ده ها رنگين کمان
در دهان ما نطفه ميبست
و بيرنگي کمياب ترين چيزها بود
اگر عشق، ارتفاع داشت
من زمين را در زير پاي خود داشتم
و تو هيچگاه عزم صعود نميکردي
آنگاه شايد پرچم کهربايي مرا در قله ها
به تمسخر ميگرفتي
اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت
عاشقان سکوت شب را ويران ميکردند
به کودکي گفتند : عشق چيست؟ گفت : بازي.
به نوجواني گفتند : عشق چيست؟ گفت : رفيق بازي.
به جواني گفتند : عشق چيست؟ گفت : پول و ثروت.
به پيرمردي گفتند : عشق چيست؟ گفت :عمر.
به عاشقي گفتند : عشق چيست؟ چيزي نگفت.آهي کشيد و سخت گريست.
بین بودن و نبودن ، و ماندن و رفتن تنها یک لحظه است . لحظه ای که گاهی به کوتاهی چشم بر هم زدنی است و گاهی به طولانی عمری که باید از ابتدا تا انتها بگذرد و ورق بخورد.
و شايد پاسخ چنين است:
شايد بتوان
ساقه اي از دوستي را
در گلدان محبت گذاشت و
به انتظار نشست
تا ريشه بدواند و آنرا در باغچه كوچك صداقت كاشت
ميتوان , شايد بتوان
نظرات شما عزیزان: